بزرگ منشی نمودن. تکبر: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. فردوسی. جواب داد که با ما سخن دراز مکن میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان ساوجی
بزرگ منشی نمودن. تکبر: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. فردوسی. جواب داد که با ما سخن دراز مکن میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان ساوجی
بدست آوردن و تصرف نمودن. (ناظم الاطباء). در قبض و تصرف خود آوردن. (آنندراج) : مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد. فرخی. گرآری بکف دشمن پرگزند مکش درزمان بازدارش ببند. اسدی. ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی که نانکی بکف آری مگر زمستان را ناصرخسرو. گردون بکفایت بکف آورد رکابش آری چه عجب کسب شرف کار کفات است. انوری (از آنندراج). ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری. (گلستان). دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود. حافظ.
بدست آوردن و تصرف نمودن. (ناظم الاطباء). در قبض و تصرف خود آوردن. (آنندراج) : مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد. فرخی. گرآری بکف دشمن پرگزند مکش درزمان بازدارش ببند. اسدی. ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی که نانکی بکف آری مگر زمستان را ناصرخسرو. گردون بکفایت بکف آورد رکابش آری چه عجب کسب شرف کار کفات است. انوری (از آنندراج). ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری. (گلستان). دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود. حافظ.
صبر. مصابرت. صابری. صبوری کردن. شکیبا بودن، برخود هموار کردن. رجوع به تاب شود، تحمل کردن. طاقت آوردن: تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری. سعدی. ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود اسیر هجر چه تاب شب دراز آرد؟ سعدی. مگر بر تو نام آوری حمله کرد نیاوردی از ضعف تاب نبرد. سعدی (بوستان). چو آهن تاب آتش می نیارد نمیباید که پیشانی کند موم. سعدی. ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام. سعدی. باحملۀ شمال چه تاب آورد چراغ با دولت همای چه پهلوزند زغن. سلمان ساوجی. گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب. حافظ. دلم تاب نیاورد چگونه دلت تاب می آورد؟. در درد باید تاب آورد. دلم تاب نیاورد دو روز بمانم زود آمدم، مقاومت کردن. ایستادگی کردن. رجوع به تاب شود: بدو گفت هر کس که تاب آورد و گر رسم افراسیاب آورد همانگه سرش را ز تن دور کن وزو کرکسان را یکی سور کن. فردوسی. ، ایجاد خلل، فسادو آشفتگی کردن. دو رنگی در اندیشه تاب آورد سرچاره گر زیر خواب آورد. نظامی. رجوع به تاب شود
صبر. مصابرت. صابری. صبوری کردن. شکیبا بودن، برخود هموار کردن. رجوع به تاب شود، تحمل کردن. طاقت آوردن: تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری. سعدی. ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود اسیر هجر چه تاب شب دراز آرد؟ سعدی. مگر بر تو نام آوری حمله کرد نیاوردی از ضعف تاب نبرد. سعدی (بوستان). چو آهن تاب آتش می نیارد نمیباید که پیشانی کند موم. سعدی. ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام. سعدی. باحملۀ شمال چه تاب آورد چراغ با دولت همای چه پهلوزند زغن. سلمان ساوجی. گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب. حافظ. دلم تاب نیاورد چگونه دلت تاب می آورد؟. در درد باید تاب آورد. دلم تاب نیاورد دو روز بمانم زود آمدم، مقاومت کردن. ایستادگی کردن. رجوع به تاب شود: بدو گفت هر کس که تاب آورد و گر رسم افراسیاب آورد همانگه سرش را ز تن دور کن وزو کرکسان را یکی سور کن. فردوسی. ، ایجاد خلل، فسادو آشفتگی کردن. دو رنگی در اندیشه تاب آورد سرچاره گر زیر خواب آورد. نظامی. رجوع به تاب شود
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید در آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
راه و رسم کاری پیش گرفتن. روی بکاری آوردن. تصمیم به امری گرفتن. بر کاری خاستن و اراده کردن: یک امروز رای پلنگ آورید ز هر سو برانید و جنگ آورید. فردوسی. همی بی من آیین و رای آورید جهان را به نو کدخدای آورید. فردوسی. سه روز اندرین جنگ رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم. فردوسی. سخندان چو رای روان آورد سخن از زبان ردان آورد. عنصری. ز رامش سوی دانش آورد رای پژوهشگری کرد با رهنمای. نظامی. بکوشید کآرد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش بجای آورند. نظامی. دواسبه سوی ظلمت آورد رای. نظامی. به آزردن کس نیاورد رای برون از خط عدل ننهاد پای. نظامی (از آنندراج). به زمین بوس شاه رای آورد شرط تعظیم را بجای آورد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
راه و رسم کاری پیش گرفتن. روی بکاری آوردن. تصمیم به امری گرفتن. بر کاری خاستن و اراده کردن: یک امروز رای پلنگ آورید ز هر سو برانید و جنگ آورید. فردوسی. همی بی من آیین و رای آورید جهان را به نو کدخدای آورید. فردوسی. سه روز اندرین جنگ رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم. فردوسی. سخندان چو رای روان آورد سخن از زبان ردان آورد. عنصری. ز رامش سوی دانش آورد رای پژوهشگری کرد با رهنمای. نظامی. بکوشید کآرَد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش بجای آورند. نظامی. دواسبه سوی ظلمت آورد رای. نظامی. به آزردن کس نیاورد رای برون از خط عدل ننهاد پای. نظامی (از آنندراج). به زمین بوس شاه رای آورد شرط تعظیم را بجای آورد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
خرم ساختن. شادمان کردن با مقدم خود: رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد بنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد. حافظ. صفا آوردید، خوش آمدید. باقدوم خود ما را خرسند کردید
خرم ساختن. شادمان کردن با مقدم خود: رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد بنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد. حافظ. صفا آوردید، خوش آمدید. باقدوم خود ما را خرسند کردید
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفَش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
روی موافق نشان ندادن. مخالفت کردن. ستیزه کردن: و با زهیر خلاف آوردندو زهیر با ایشان حرب کرد. (تاریخ سیستان). خلاف آوردند و هرچه مردم سکزی بود برنشسته. (تاریخ سیستان)
روی موافق نشان ندادن. مخالفت کردن. ستیزه کردن: و با زهیر خلاف آوردندو زهیر با ایشان حرب کرد. (تاریخ سیستان). خلاف آوردند و هرچه مردم سکزی بود برنشسته. (تاریخ سیستان)